داشتم یه مطلبی میخوندم که یهو منو برد به بیست و اندی سال پیش.
یادمه همسایه بغلی مون مستأجر داشت
یکی از یکی دیگه عتیقه تر،یکی از یکی دیگه جرجیس گونه تر،هر کدوم یه داستان و روایتی داشتند.

یکی مثلا وقتی عصبانی میشد،سماور رو پرت میکرد سمت همسر گرام و بیخیال سوختگی درجه چندم و صدمات و لطمات بود،
و ازونجاییکه زن بدبخت کس غمخواری رو نداشت مجبوری زندگی میکرد.
گاهی که میومد خونه ما و خاطراتش رو تعریف میکرد ما هم براش غصه می خوردیم،کلی فیلم هندی  زنده  می دیدیم.

یا این آخریها یکی تو کار هرچی بود،گوشی همراه که زیرِ زیر قیمت می فروخت،و وقتی دلیل این همه ارزونی بی بندوبارش رو می‌پرسیدی،می گفت:از آب گذشته ست، اما ندای قلبی بهت می گفت این بیشتر از جیب و کف گذشته باشه.

باری بهرجهت،تو یکی از روزهای سرد زمستان یه نیسان قراضه درب و داغون با کلی خنزر پنزر در خونه همسایه در حال خالی کردن اسباب اثاثیه مربوطه بود که با لهجه غلیظ آرونی،زن خونه هی اعلام میکرد چیزی نشکنه،عاطفه نفست در ره قابلمه ها رو ببر.

نیاز به کارگر نبود،ماشالله طرف اندازه یه  دور تنور بچه داشت و عاطفه شون هم سن و سال ما بود.

یکی دو روز گذشت که یهو صدای شار و شیون رفت بالا و بعد صدای قابلمه که تو حیاط پرت شد که کاشف به عمل اومد؛غذا کم،جمعیت زیاد،خواهان ته دیگ فراوان،ضرب و شتم و بقیه ماجرا.

که در همین راستا مادر ایراد سخن فرمودند که خاااک بر سر شما که لله میزنم یه چیزی بخورید نمی خورید آخرشم نصیب مرغ و خروسای آقا اسماعیل همسایه میشه!
کم کم به صدای جیغ و شیون این قوم تاتار هم باید عادت میکردی

یه روز که مادرم چادرش رو گره زده بود که نماز بخونه،مادر قوم تاتار سراسیمه اومد دنبال مادرم که تو رو خدا بیا پسرم رو نجات بده نمی تونم آزادش کنم.
منم میخواستم ببینم اوضاع از چه قراره،همراه مادرم رفتم،البته چشم غره رفت که بشین تو خونه،ولی کو گوش شنوا؟!

باید یه ده دوازده پله رو میرفتی پایین،تو کمر راه پله سمت چپ انباری بود و سمت راست یه حمام که صدای چکه چکه آب و بوی سرکه و صابون قمصری میزد به دماغ.

وارد که میخواستی بشی،در شیشه ای بالا سمت چپ شکسته بود و از مرگ خاموش جلوگیری میکرد.

یه هوای دم کرده و نم گرفته با عطر شلغم روی بخاری فضا رو عطرانگیز کرده بود بیا و ببین!!

وقتی مادر وارد شد،اکثر بچه ها یه گوشه از ترس پدرشون کز کرده بودند.

که یهو چشمم به ستون خورد،و ابوذر که با طناب به ستون بسته شده بود
نه اون ستون،ستون توبه بود،نه ابوذر،ابولبابه!!

اینقدر طناب سفت بسته شده بود که هیچ جوری نمی شد بازش کرد مادر خونه هم که خواسته با چاقو پاره کنه،پدر خونه گفته:غلط بیجا،برای دفعات بعدی هم میخوام!!

مادرم به هر نحوی بود طناب که بیشتر به طناب دار میخورد رو باز کرد و طرف مرد پرت کرد و گفت:میخوای هم تنبیه کنی،خرکی بازی درنیار!!

و طرف در جواب،فقط پک عمیقی به سیگار زد.

و نگاه من به ابوذری بود که دیگه هیچ رمقی نداشت،حتی بعدها شنیدم که مادرم میگفت:گاهی وقت ها هم زلم زیمبوهای خدادادی پسرها رو به پیک نیک می بسته تا حساب کار دستشون بیاد،
اگه طرف میرفت موساد سه سوته ارشد گروه میشد.

وقتی کارمون تموم شد مادر همین طور که زیر لب فحش به طرف میداد از پله ها بالا می رفت و من اینبار محکم تر گوشه چادر نمازش رو گرفته بودم و دوست داشتم زودتر از اون زیرزمین مخوف بیام بیرون.
بعد یه مدت کوتاهی از اونجا هم رفتند.

راستش گاهی وقتا یادشون میفتم،نمیدونم باباهه کرک و پرش ریخته یا هنوز هم بعد از  شکنجه دادن فقط پک عمیق تری به سیگارمیزنه. 
 


شب یلدا هم گذشت چه بیمزه چه بی لعاب

راستش از وقتی بابا رفته،همه چیز بی نمک شده
به طرز شدید اللحنی وشیل

هندونه شب یلدا با بابا بود،دون کردن انار،
تخمه آفتابگردون یا هندونه
قربون صدقه رفتن مامان موقع بار گذاشتن کله پاچه هم ایضا
شب یلدایی که یک دقیقه بیشتر حس تنهایی داری چه مزه ای میده

 


دقت کردین بعضی از اسامی،قشنگ بد نشسته روی طرف!!

مثلا اسمش شیرین هست،با یه من عسل هم نمیشه خوردش

سپیده است اما ظلمات فیها خالدونه

جواد اسمش،آب هم از دستش نمی چکه

رعناست،به زور نیم متر میشه

جهان دیده است،تا شابدل عظیم هم نرفته

فاجعه بارتر اینکه اسمش هست عصر ارتباطات،اما همه از تنهایی و بی کسی بی همزبانی دارن دق می کنند!!

حالا شما اسمتون به خودتون میاد یا فقط دنباله تون میاد؟!


صبح که چشامون رو که باز میکردیم، تلویزیون روشن بود، برنامه صبح بخیر ایران اول تقویم تاریخ داشت،که صدای انواع زنگ ساعت میومد(آهنگ زمان، پینک فلوید زیر صدا بود) و طرف میگفت:امروز مصادف است با فلان روزی که صد سال پیش در چنین روزی، فلان اندیشمند اومده یا رفته از این دنیا. بعد کارتون میذاشت، قسمت جذاب برنامه(البته برای من همون تقویم تاریخ جذاب بود.) پلنگ صورتی، تام و جری، میگ میگ اینو دوس نداشتم، هیچ گفت طرف دم به تله نمیداد همین طور که مانتو و مقنعه مدرسه می
یه زمانی فريبرز عرب نیا و ابوالفضل پور عرب و آناهیتا همتی و نعمتی رو قاطی میکردم یه دوره پودر نعناع و شوید رو قاطی میکردم حالا تخم شربتی و اسپرزه و قدومه و بالنگ و بارهنگ و هرچیزی که شبیه هم هستند. این قاطی بودن تا ابد با من عجینِ
قبلنا خیلی زنبور بود، بیشتر بچه ها بی نصیب نبودند ازش. تابستون بود و نیش زنبور. تازه یه ورد هم میخوندیم که دور و برمون نیاد، تلخه، تلخه، تلخه انگاری اون زنبور حالیش میشد که وقتی میگفتیم گوشت تلخیم، دور و برمون آفتابی نشه!! وقتی بچه های همساده رو زنبور نیش میزد، میومدن دم خونمون و شیره برگ درخت انجیرمون چاره ساز بود. مادرم هم میگفت:زنبور نیشت زد، بجاش تا سال دیگه سرما نمیخوری برو کم کم جاش خوب میشه.
امشب خواهرم تعریف کرد که تو داروخانه، خانم به متصدی گفت:داروهای من 63 تومن شده؟ که متصدی با صدای کشداری گفت:نه خانم، 630هزار تومنه مگه چی هست که این همه شده؟! آنتی بیوتیک، دونه ای 42 هزار تومن نخواستم، پولم کجا بود 630 هزار تومن، داشتم قسطای عقب افتاده ام رو می دادم. چند دقیقه بعد خانم بعدی داروی شما شد 120 هزار تومن 120 هزار تومن مگه دکتر چی نوشته؟! یه قطره برای خشکی چشمتون فقط 100هزار تومن شده، خانم نمیخوام، مرده شور این زندگی رو ببرند.
گوینده رادیو پیام میگه:چیزی که بیشتر از همه در روز بهش فکر می‌کنید چیه؟! من تو دلم گفتم:مرگ روزی نیست که بیاد و این پروسه عجیب و در عین حال ناشناخته فکر منو به خودش مشغول نکرده باشه. جایی میخوندم که ریشه ی همه ی عصبیت‌های انسانی انکار مرگ است و گرایش انسان به فرض وحشتناک و دردناک بودن مرگ، باعث اضطراب غیرضروری، رفتارهای خودمحافظانه، خودخواهانه و ریاکاری می‌شود. چون مرگ رو نمی شناسیم، واکنش های عجیب و غریبی هم نشون میدیم.
گاهی وقتا که روایت زندگی شهدا رو میخوندم یا می دیدم بعضی از خانواده ها، حاضر نمی شدند لحظه ی آخر دفن شهید رو ببینند. لحظه ی وداع با پیکر فرزندشون یا برادرشون رو. برام جای سوال داشت تا اینکه بعدها متوجه شدم لحظه ای که امام حسین(ع) آماده نبرد شد و با حرم خداحافظی میکرد گفت:لباس کهنه ای بیاورید زیر لباس هایم بپوشم تا کسی رغبت به ربودنش نکند. حتی گفته شده:با خنجر چند جای لباس رو پاره میکنند که واقعا بی ارزش شده باشد.
چند روزی امیرعلی موقع خواب، سرفه های خشک میکنه، دوباره آروم میشه، برای نماز صبح سرفه حکم آلارم برای نماز صبح داره یجوری آدم دلش میخواد تابستون کشدار باشه، پاییز برگ ریزون شبیه فیلم ترسناک هست که داریم به صحنه حساسش می‌رسیم. یه قسمت از کابینت رو اختصاص دادم به طب اسلامی، ایرانی تخم شربتی، بارهنگ، به دونه، قدومه، بالنگ،روغن سیاهدانه و روغن بنفشه.آویشن و زنجبیل خدایا پارتی ما فقط خودتی، رحمی به بچه ها، رحمی به مادر و پدر بچه ها کن حالا که سفره رحمتت باز است
تا حالا شده از دست یکی از فامیل تون عاصی بشین بعد هی مادرتون شما رو به کظم غیظ وابدارد و راه به راه بگوید ولش کن و تو بگی این تو بمیریا از اون تو بمیریا نیست و مادرتان هی جوش بخورد. فعلا عصبانی ام، منتظرم خشمم فروکش کند بعد بشورمش ???????? *چرا باید فامیل تو پیج باشند????
وقتی امیرعلی رو میخواست برای اولین بار ازش آزمایش خون بگیرن بی‌خبر از همه جا بود، نگاهش به اینور و اونور بود تا اینکه نشست روی صندلی و دستاش روی پاش گذاشت، بی نهایت مظلومیت می‌بارید ازش، ازش عکس گرفتم یادمه موقع شکستن دست بابام هم همین طور مظلوم نشسته بود و نگاهش به دوربین بود که گفتم:بابا نگاه و عکس گرفته شد. بی نهایت مظلوم یه عده آدما ذاتشون قل نمیندازه، ساده و بی آلایش هستند، اصلا پدرسوختگی تو ژنشون وجود نداره این آدما بعد مرگشون هم مظلومیت شون
یکی از فامیلای مادرم بعد از فوت همسرشون، تجدید فراش کرد با یه دوشیزه ی محترمه ی مکرمه ای. بسیار زیباصورت بود و حتما زیبا سیرت. وقتی تو اون جمع ازش پرسیدن چرا با وجود این همه زیبایی دیر ازدواج کردی؟ از شنیدن صحبت هاش تعجب کرده بودم. گفت:بابام میگفت فقط دختر به آدم محاسن دار میدم یعنی با سه تیغه مخالف بود!! هرکس می اومد، از تیپش ایراد می‌گرفت و میگفت:ریش نداره. آخه ملاک باید ریش باشه یا ریشه؟؟! حالا ریش چیزی خیلی دست نیافتنی هم نیست طرف سه تیغه هم کرده باشه

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خبرنامه پمپ آب موزیک سرا Colby7fbggggf homepage معرفی کالا فروشگاهی جنس خوب اینجاست هفت ترانه | دانلود ترانه جدید بورس 8 عکاسی مرداد هر چی که بخوای هست